محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 16 سال و 10 ماه و 18 روز سن داره

شازده کوچولو فرمانروای قلب من

بعد از 85 روز با هم بودن ..........

سلام عزیز دلم همین الان بابایی حرکت کرد به سمت تهران ، پروازشون به نجفه . خدا رو شکر تنها نیست و چند تا از آقایون مهندسین هم همراهش هستن اینجوری سرگرم میشه و کمتر دلش میگیره. من هم اشکم رو ریختم و بقیه بغضم رو فروخوردم و سعی میکنم که شما که همین الانش کلی دلت گرفته دلتنگی نکنی . دیروز عصر همراه بابایی رفتی دکتر و با چندتا شربت برگشتی ، از دیشب داروهات رو شروع کردم دم صبح یه کم دوباره تب کرده بودی که شکر خدا الان دیگه پایین اومده ولی تک سرفه هات دلم رو میلرزونه چون باعث تشدید ورم لوزه هات میشه ، ان شاالله که زودتر خوب بشی و مامانی خیالش راحت بشه . خوشبختانه کلاس امروز صبحمون تشکیل نمیشه و من و شما با خیال راحت توی خونه میمون...
18 ارديبهشت 1391

نرفته دلمون تنگ شده..........

سلام پسر نازنینم دیشب هم نتونستی تا صبح راحت بخوابی ، من و بابایی تا دیروقت داشتیم نقشه میکشیدیم منظورم پلانهای مربوط به درس منه ، از ساعت 5 صبح هم که حسابی بینیت اذیتت کرد و من دیگه دلم نیومد بخوابم ، برات بخور گذاشتم و وقتی که دیگه خوابت برد خیالم راحت شد و بقیه کار پلانم رو انجام دادم و بالاخره موفق شدم خودم به تنهایی طرحی که برای آمفی تئاتر زده بودم رو اشله کنم (با مقیاس رسم کنم) . و اما باز هم هوای دلمون بارونیه...............اشکم در اومد..................... بابایی فردا میره و من از الان دلم تنگ شده......................... فدای دل مهربون پسرم بشم که اون هم از روزی که پاسپورت بابایی اومد و من براش توضیح دادم که تا هف...
17 ارديبهشت 1391

یه جمعه ی خوب......

سلام عزیزتر از جونم دیروز رفتیم کوه و شما با پسرعمه هات حسابی بازی کردی و بهت خوش گذشت ، تمام دیروز آبریزش بینی داشتی که من فکر میکردم در حد یه حساسیته ولی دیشب رو تا صبح نتونستی راحت بخوابی چون بینیت بسته بود و نفس کشیدن برات مشکل ، از صبح تا حالا با فرنی و سوپ و بخور منتول و.... دارم ازت پذیرایی میکنم . ان شاالله زود خوب بشی تا بابایی که دوشنبه میره دلواپس ما نباشه راستی دیروز توی مسیر کوه اینقدر زیبایی و شگفتی دیدم که نمیدونستم چه جوری احساساتم رو کنترل کنم.................. و این هم طبیعت زیبا             پسری از دیدن قاصدک ها کلی ذوق کرده بود و ...
16 ارديبهشت 1391

به پسری خوش میگذره ...

سلام پسر نازنینم این روزها با حضور بابایی حسابی بهت خوش میگذره و من از این بابت خدا رو شکر میکنم. این روزها : دو روز قبل عمه جون بزرگه طی تماس تلفنی اعلام کرد که عروسش(الهه جون) میگه بریم خونه زندایی دور هم آش بخوریم (البته بنده خدا میخواست مخلفات رو خودش آماده کنه ولی من که عاشق آشپزی ام بهش اجازه ندادم) بنده با کمال میل پذیرفتم و قرارمون شد سه شنبه یعنی دیروز ، جای همه دوستان خالی آش ترش پختم و برای عصرونه عمه جون ، عمو بهرام(شوهر عمه) الهه جون و پسرش پارسا اومدن پیشمون،  چون قرار بود شام بریم خونه مامان بزرگ من هم یه قابلمه ی بزرگ آش درست کردم . برای غروب هم بابایی و عمو بهرام و عمو جعفر(شوهر عمه کوچیکه) قرار گذاشتن...
13 ارديبهشت 1391

اردوی گل پسری

سلام عزیز دلم محمدرضای نازنینم ، امروز صبح به همراه دوستان و مربیهای مهدتون به پارک جنگلی س...... رفتین و طبق اخبار رسیده ناهارتون رو خوردین و دارین بازی میکنین ، این خبرها هم از طرف مانا میرسه ، از اونجایی که پارک بین شهر ما و اونهاست مانا و آجان برای دیدن شما و گرفتن فیلم و عکس از نوه ی گرامیشون تصمیم گرفتن بعد از مدتها به پارک برن . برای ناهارت ساندویچ مرغ و همینطور میوه و آجیل و بیسکوئیت به عنوان تنقلات گذاشتم . بابایی برات یه حصیر کوچولوی یه نفره به عنوان زیرانداز خرید که اون رو هم با خودت بردی . بابایی باز هم جلسه داشته و رفته تهران و من حسابی الان تنهام ، دلم برات تنگ شده نمیخوام بگم نگرانتم ولی کدوم مادر میتونه وقتی پ...
10 ارديبهشت 1391

خلاصه ی کارهامون

سلام عزیز دلم داریم وسایلمون رو جمع میکنیم که بریم خونه مانا ، اونجا پایگاهمونه ، فرداشب عروسی فتانه (دختر عمه من) و روز جمعه عصر جشن شب شیش ( البته شده عصر هشت) نوه دایی باباته ، شبش هم که جشن نامزدیه الهام جونه  و من طبق معمول کلیییییییی کار و مسئولیت دارم . دیشب هم خونه مانا بودیم و من و بابایی کلی برای خودمون لباس خریدیم ساعت 2 بامداد رسیدیم خونمون و حالا قراره بابایی ما رو ببره و صبح خودش برگرده سر کاراش الان هم باید برم که یه دنیا کار دارم . دوستت دارم عزیزترینم
6 ارديبهشت 1391

اومدیم با تاخیر

سلام پسر نازنینم به خاطر تاخیر زیاد توی نوشتن خاطرات عذرخواهی میکنم ، اصلا فرصت نداشتم الان هم به طور خلاصه میخوام یه چیزایی برات بنویسم. روز دوشنبه 21 فروردین از فرودگاه نجف به تهران پرواز داشتیم . شب قبلش رفتیم حرم امام حسین برای وداع .......... یادش به خیر ............ صبح دوشنبه ساعت 6 عازم نجف شدیم ، در اونجا به زیارت امیر المومنین علی(ع) رفتیم و بعد هم رفتیم فرودگاه ، پروازمون 5 ساعت تاخیر داشت در این بین شما پیشی ( عروسک محبوبت ، اولین چیزی که باهاش ارتباط برقرار کردی و همیشه و همه جا در کنارته) رو گم کردی و حسابی حالمون گرفته شد ، من کلی نذر و نیاز کردم که پیدا بشه چون واقعا همه دوستش داریم ( همه دوستان و فامیل این ...
4 ارديبهشت 1391

یه کم فرصت دارم ، یه پست میزارم........

سلام محمدرضای نازنینم بابایی هنوز از تهران برنگشته ، عصری بعد از کلاسم اومدم خونه مامان بزرگ دنبالت و وقتی هم آوردمت خونه اول حمومت کردم چون با زن عمو شیدا کلی فوتبال بازی کرده بودی و حسابی عرق کردی ، بعدش هم لازانیایی که از ظهر اضافه مونده بود برات گرم کردم خوردی و الان مثل فرشته ها توی هال روی مبل خوابیدی . وقتی گفتم روی مبل بخواب بعدا خودم میبرمت بالا توی تخت میزارمت ، گفتی : آخه تو کمرت درد میاد بخوای منو ببری بالا ......... پسر مهربونم ، عاشقتم عزیزترینم............ به خاطر کارهای دانشگاهم و نداشتن فرصت در طول روز مجبورم شبها بیشتر بیدار بمونم تا کارهای درسیمو انجام بدم(ترم آخرم و کلی کار دارم) و بدین ترتیب شما حالا حالا...
4 ارديبهشت 1391